* من خیلی خوشحال بودم , من نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشتیم.
فقط یک چیز نگرانم میکرد اونم خواهر نامزدم بود , او جذاب بود و شوخی های نا جوری با من می کرد
یک روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و گفت : بیا خونه کارت دارم در مورد عروسی
رفتم خونه دیدم تنهاست روک وراست بهم گفت : اگه همین الان 500 دلار بهم بدی بعدش حاضرم با تو ...
من شوکه شده بودم , او گفت : اول من میرم تو اتاق خواب بعد اگه مایل بودی بیا پیشم
بعد از رفتنش به اتاق خواب از ساختمان خارج شدم یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم
مواجهه شدم
پدر نامزدم من را در آغوش گرفت وگفت : تو از امتحان سر بلند بیرون اومدی
* نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید.
* لطفا نظرت رو در مورد داستان بگو...
www.shadkami.loxblog.com
نظرات شما عزیزان: